مخمور جام عشق

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی ... پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

مخمور جام عشق

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی ... پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

حکایتی از سعدی

بعد از مدتها امروز چند حکایتی از گلستان خواندم. این یکی زیبا بود، اینجا می نویسم:

 

هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان در هم نکشیده، مگر وقتی که پایم برهنه بود و استطاعت پای پوشی نداشتم به جامع کوفه در آمدم. دلتنگ یکی را دیدم که پای نداشت. سپاس حق آوردم و بر بی کفشی صبر کردم.

 

مرغ بریان به چشم مردم سیر

کمتر از برگ تره بر خوان است

وانکه را دستگاه و قوت نیست

شلغم پخته مرغ بریان است

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد