بعد از مدتها امروز چند حکایتی از گلستان خواندم. این یکی زیبا بود، اینجا می نویسم:
هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان در هم نکشیده، مگر وقتی که پایم برهنه بود و استطاعت پای پوشی نداشتم به جامع کوفه در آمدم. دلتنگ یکی را دیدم که پای نداشت. سپاس حق آوردم و بر بی کفشی صبر کردم.
مرغ بریان به چشم مردم سیر
کمتر از برگ تره بر خوان است
وانکه را دستگاه و قوت نیست
شلغم پخته مرغ بریان است